مروز میخواهم برای شما دو داستان تعریف کنم. اول داستان پسرک شیطانی که با خواهرش دعوایش میشود و و بعد هم داستان مرد جهان دیدهای که سهامش را در خطر سقوط میبیند. جایگاه این دو داستان در زندگی شخصی و کاری من- هر جا که رابطهای وجود دارد- مثل آن کاغذهایی هستند که با آهنربا به در یخچال میچسبانند تا تا همیشه دیده شده و فراموش نشوند. این دو داستان واقعی نیستند، از هیچ ارزش ادبی هم برخوردار نیستند. ولی به عنوان پیرمردی که از ۱۹ سالگی تا ۵۹ سالگی، موهایش را در روابط بینالمللی سفید کرده، باور دارم که پاشنه آشیل هر رابطهای در دنیای امروز در این دو داستان قابل رؤیت است. داستان اول، ماجرای پسرکی است که بعد از یک بازی پرهیجان در یک روز گرم تابستانی، خسته و تشنه، وارد خانه میشود و مستقیم به سراغ یخچال میرود تا یک نوشیدنی خنک پیدا کند و تشنگی خودش را رفع کند. میبیند در یخچال همه جور غذا و کیک و شیرینی هست ولی نه آب خنکی هست و نه میوه خنکی که تشنگی خود را رفع کند. اما میبیند خواهر بزرگترش گوشه آشپزخونه یک پرتقال را با دقت پوست میکند. میرود سراغ خواهرش و میگوید: «تو میتوانی از آن همه شیرینی و غذا که تو یخچال هست استفاده کنی ولی من تشنه هستم، میخواهم این پرتقال را بخورم و این تنها میوه توی خانه است. خواهرش میگوید: «نه. نمیشود. من همین پرتقال را میخواهم. اصلا من اول برش داشتم. یک قدری باهم جر و بحث میکنند. پسرک تلاش میکند پرتقال را از دست خواهرش بگیرد. دعوا میشود پرتقال میافتد زمین و زیر دست و پا له میشود. پسرک قهر میکند و میرود توی اتاقش و در را به روی خودش میبندد. مادر از راه میرسد میبیند دخترش ناراحت گوشه آشپزخانه ایستاده و پسرش هم نیست. ماجرا را از دخترش سوال میکند. دخترش میگوید من میخواستم مربای پوست پرتقال درست کنم و مشغول پوست کندن پرتقال بودم که پوستش را خلال کنم که مربایم را درست کنم. داداشم آمد و پرتقال را خواست و هر چقدر به او گفتم که پرتقال را لازم دارم فقط حرف خودش را زد و گوش نکرد، چون تشنه بود. پرتقال را از دستم کشید و پرتقال هم از بین رفت. حالا هم قهر کرده رفته اتاقش. مادر سراغ پسرک میرود، در میزند و وارد میشود. پسرک هم میگوید من آمدم خانه تشنه و خسته. هرچه به خواهرم میگویم برو به جای این پرتقال، شیرینی و غذا بخور و این پرتقال را به من بده که از تشنگی هلاک نشوم به خرجش نمیرود. خلاصه من هم از کوره در رفتم و از دستش کشیدم. داستان دوم قصهی سهامدار عمده یک کارخانه بزرگ است که این سهامدار یک منبع اطلاعاتی مهم دارد و خیال میکند که همه اخبارش دست اول و بسیار محرمانه است. این منبع اطلاعاتی نزد او میآید و میگوید: « قرار است واردات یکی از کالاهایی تولیدی شما را از چین آزاد کنند.» او به این فکر می کند که اگر مهمترین کالای کارخانهاش از چین وارد شود، لذا کارخانهاش توان رقابت کردن با آن را نخواهد داشت پیشبینی او این است که در چنین شرایطی کارخانهاش دیر یا زود ورشکست میشود. لذا نگران میشود و تصمیم میگیرد تا قبل از اینکه خبر محرمانه بدست دیگران برسد سهامش را بفروشد و سرمایهاش را جای دیگر به کار ببرد. روز اول مقداری از سهامش را به بازار بورس عرضه میکند و خب طبیعی است که بازار واکنش نشان میدهد سهامی برای فروش عرضه شده، خریداری نیست بنابراین قیمتها کمی سقوط میکنند. کارگزارانش به او میگویند، «حق با شماست، سهام در حال سقوط است.» سهام بیشتری را روز دوم عرضه میکند و شاخص بازهم پایین میاید. بقیه سهامداران کارخونه میبینند که هم قیمتها پایین آمده و سهامدار اصلی هم مشغول ارائه سهام خودش در بازار است. پس حتما باید ارتباطی بین این دو باشد سهامدار اصلی—که حتما اطلاعات خوبی از کم و کیف کار دارد— احتمالا میداند که کارخانه از نظر فنی با مشکلاتی روبرو شده بنابراین کارخانه دیگر سودزا نیست پس آنها هم شروع به فروش سهام خود میکنند. کارگزاران به سهامدار اصلی برای خودشیرینی به شمّ اقتصادی آفرین میگویند. قیمتها به شدت سقوط میکند و او مابقی سهامش را میفروشد. روز سوم: کل سهام فروخته شده و خریداری نیست و کارخانه با شیب تند به سمت ورشکستگی حرکت می کند. این دو داستانی که گفتم مدل ساده شده ۴ اشتباهی هستند که بیشتر ما در روابطمان مرتکب میشویم. این رابطه میخواهد رابطهی پدر و مادر با فرزنداشان باشد، رابطه معلم با شاگرد باشد، روابط زن و شوهر باشد، یا این حوزهای که من درگیر آن هستم، روابط بین کشورها. تا زمانی که با خودآگاهی و نگرش انتقادی به افکار و رفتار خودمان دقت نکنیم و نپرسیم که کجای کار ایراد دارد، مرتب این اشتباهات رخ تکرار میکنیم. در همه این روابط و زمانی که اشتباهات ما به فاجعه تبدیل میشود به زمین و زمان هم ایراد میگیریم که چرا موفق نمیشیم. الان میخواهم این چهار اشتباه را خیلی خلاصه توضیح دهم. اشتباه اول: گوش ندادن به یکدیگر و مجادله بجای گفتگو کردن. آنجایی که پسرک بدون گفتگو با خواهرش، فقط میخواهد به خواسته فوری خودش برسد. خواهرش هم فقط تأکید دارد که چون پرتقال را اول برداشته پس حق با اوست. هیچ گفتگویی در کار نیست. اشتباه دوم: پیشفرضها در باره اهداف و برنامههای دیگران. آنجایی که پسرک فکر میکند که حتما کسی که پرتقال دستش هست، میخواهد آن را بخورد و کسی پرتقال را به خاطر پوستش نمیخواهد. اشتباه سوم: همه بازیها را برد و باخت یا اصطلاحا حاصل جمع صفر دیدن. آنجایی که پسرک و دخترک بدون گفتگو و بر اساس پیش فرضها با هم دعوا میکنند و پرتقال از بین میرود و هیچکدام به اهدافشان نمیرسند. در حالی که میشد خواهر پرتقال را پوست بکند و پوستش را بردارد و برادر پرتقال حاضر، آماده و پوست کنده را نوش جان کند. اگر این بازی درست انجام میشد به جای داشتن ۱۰۰٪چیزی که میخواست میتوانست به ۱۰۵٪ آنچه میخواست برسد و پوست پرتقالش را هم یکی دیگر بکند. اشتباه چهارم: پیشگوییهایی که خود باعث تحقق خود میشوند اصطلاحاً پیشگویی خود کامبخش یا به انگلیسی self-fulfilling prophecy. آنجایی که کارخانهدار پیشگویی اشتباه میکند، احتمال میرود آن خبری که دریافت میکند از طرف یکی از رقیبهایش باشد یعنی کارخانه رقیب خبر را داده باشد دست این فرد که به او بدهند. اما چون این پیشگویی غلط را با پیشفرضهایش داشت، او با رفتار اشتباهش باعث محقق شدن پیشگویی میشود. این چهار اشتباه با دو داستان غیر واقعی پسر بچه و سهامدار خیلی فانتزی به نظر میرسد. ولی من به شما عرض میکنم اگر در دنیای واقعی نگاه کنید خواهیم دید که این چهار اشتباه میتوانند فاجعه ایجاد کنند. میخواهم کمی بیشتر درباره این فاجعهها توضیح دهم. اشتباه اول مجادله به جای مذاکره. من نزدیک به ۴۰ سال عمرم را در سازمانهای بینالمللی و مذاکرات چندجانبه گذراندم. حتی در محیط به اصطلاح متمدنانهای که همه آن را به عنوان حیط متمدانه قبول دارند، همه ما فکر میکنیم محیط متمدنانهای مثل سازمان ملل متحد که جای گفتگو است، همه با هم گفتگو میکنند و به نتیجه میرسند. اما واقعیت این است که ما در سازمان ملل متحد هم با هم گفتگو نمیکنیم. مجادله میکنیم. من گوش نمیکنم که بفهمم مشکل طرف مقابل چیست. بلکه تلاش میکنم در حرفهای او تناقضهایی را پیدا کنم که به آنها در صحبت خودم پاسخ دهم و به اصطلاح حال طرف مقابل رو بگیرم. اصلا کل زمانی که صرف می کنیم برای گوش دادن در سازمان بینالمللی برای این است که خودمان را آماده کنیم برای جواب دادن لذا وقتی آن را نکته را پیدا میکنیم به هیچ چیزی فکر نمیکنیم الا جواب دادن. معممولا وقتی به جای گوش دادن صحبت میزنیم این اشتباه را زیاد تکرار می کنیم. اشتباه دوم: اتکای بیش از حد به پیشفرضها. همه ما بر اساس پیشفرضهایمان قضاوت و عمل میکنیم و نه بر اساس واقعیات. برای خود ما پیشفرضهایمان بسیار درست و حتی شاید بگوییم بدیهی هستند، چه کسی میتواند پیشفرضهای ما را زیر سوال ببرد. الان پسرک را نگاه کنید حتی تصورش را نمیتواند کند که خواهرش نمیخواهد پرتقال را بخورد بلکه میخواهد از پوستش استفاده کند. این پیشفرض که خواهرش پرتقال را برای خوردن نمیخواهد برایش قابل خدشه نیست. بدیهی است و بنابراین باید بر اساس آن پیشفرض عمل کند. حال دنیای سیاست را در نظر بگیرید، خیلیها در دنیا، در واقع اکثریت در دنیا، حتی نمیتوانستند تصور کنند که ایران اگر میرود به دنبال انرژی هستهای و و در حالی که تهدید به تحریم شدن میشود، کماکان انرژی هستهایاش را حفظ میکند. به دنبال ساختن بمب نیست. چون همه فکر میکنند یک کشوری تنها حاضر به تحمل فشار در صورتی است که بخواهد از این انرژی هستهای بمبی تولید کند. حال اگر تحمل فشار را به این مرتبط کنید که در پی حفظ حیثیت و عزت و غرور ملی خود هستید. هیچکس نمیخواهد باور کند که این پیشفرض شان غلط است که کشوری انرژی هسته ای را برای بمب نمیخواهد. اشتباه سوم: همه روابط رو برد و باخت، یا حاصل جمع صفر دیدن. توی دنیای امروز، بازی با حاصل جمع صفر نداریم. پرتقال میافتد و نابود میشود، یا حاصل جمع یک رابطه، یا یک اقدام یا یک کنش مثبت است یا منفی. حاصل جمع نمیتواند صفر باشد حتی در جنگ که شاید حد نهایت تصور ما از بازی با حاصل جمع صفر باشد، هر دو طرف بازندهاند، هر دو طرف افرادشان را از دست میدهند و هزینه میدهند، صرفا ممکن است میزان باخت یک طرف کمتر از طرف دیگه باشد. ما فکر میکنیم کسی که باختش کمتر است برنده است. آمریکا ۷ تریلیون دلار در منطقه ما هزینه جنگ داده، به خیال خود عراق و افغانستان را آزاد کرده، اما منطقه ما امروز آرامتر نیست، آمریکا هم آرامتر نیست. یعنی همه با این بازی که با حاصل صفر جمع شروع شده ضرر کردهاند. اکثر ساستمدارهای دنیا هنوز بر اساس حاصل صفر جمع عمل میکنند. هنوز برد طرف مقابل را باخت خودشان میبینند. و همینطوری است که دنیا را برای همه سیاه میکنند. قضیه هستهای ایران را نگاه کنید. آمریکاییها گفتند ایران نمیتواند حتی یک سانترفیوژ داشته باشد. ما چه گفتیم؟ که این سانترفیوژها را برای بمب نمیخواهیم. آنها را برای تولید انرژی در نیروگاه بوشهر و سوخت برای اراک میخواهیم لذا به این برنامهای که داریم ادامه میدهیم. حالا از سال ۱۳۸۱ تا ۱۳۹۲، یعنی از زمانی که دعوا شروع شد تا وقتی که مذاکرات شروع شد تعداد سانترفیوژهای که آمریکاییها میخواستند صفر باشد در حالیکه ما به ۵۰۰ تا راضی بودیم از ۲۰۰ تا به ۲۰,۰۰۰ تا سانترفیوژ رسید. یعنی ۱۹۸۰۰سانتریفیوژ به ضرر آمریکا با بازی حاصل صفر جمعشان. چه اتفاقی برای ما افتاد؟ ما ایستادگی کردیم. توانستیم به حقمان برسیم. اما از اقتصادی که ۷٪رشد داشت، رسیدیم به اقتصادی که ۷٪- رشد داشت. در این بازی، هر دو طرف ضرر دادیم. حال یکی کمتر یکی بیشتر. لذا پیشفرض غلط، عدم گفتگو، اعتقاد به بازی برد و باخت نتایج منفی و باخت برای همه. حال برویم سراغ محیط خانه بدیهی است که تا وقتی خشونت خانگی بر طرف نشده، هیچ مردی احساس امنیت نمیکند! تا مادامی که با زنش اینطور رفتار میکند. حال در محیط خانه حس امنیت زن و مرد، تنها در سایه امنیت شریک زندگی محقق میشود. بازی در خانواده بازی برد و باخت نیست. یا مگر میشود در جامعهای به طور سیستماتیک کودک کار تولید شود و عدهای از آن متنفع شوند و آن جامعه طعم خوشبختی را بچشد؟ این سوالها را میتوانیم در زندگیهای شخصی خودمان هم مطرح کنیم. حال برویم سراغ احزاب و جناحها. اگر احزاب ما احساس کنند که پیروزی یک جناح، دستاورد یک جناح، یعنی شکست آنها، حتی اگر آن دستاور به نفع کشور باشد، حتی شاید آن دستاورد به نفع کل جامعه باشد، ولی تا آن را به خاک سیاه ننشانیم، راحت نخواهیم نشست. چون حواسمان نیست اگر جناح دیگر ببازد کشور میبازد در نتیجه ما میبازییم. و اگر جناح دیگر ببرد، کشور میبرد و در نتیجهاش ما و بچههای ما برندهایم. ما در دنیای بهتری زندگی خواهیم کرد. چون به این توجه نداریم، و برد طرف مقابل را بخت خود میبینیم. تلاش میکنیم برد طرف مقابل را هم نابود کنیم. اشتباه چهارم ما پیشبینی خودکامبخش است. اگر یه پدری مدام پیش بینی کند که پسرش سیگاری شده، خب چه کار میکند؟ مدام به پسرش میگوید:« پسرم سراغ سیگار نری. سیگار این بدیها را دارد. این کار پسر را نابود میکند، اعصابش را خرد میکند و پسر فکر میکند حتما خوبی در این کار هست و میرود و یک نخ سیگار میکشد. و ما با این کار او را به این صحنه خطرناک هل دادیم. خیلی از ما این کار را با فرزندانمان انجام میدهیم. یعنی یک پیش بینی انجام میدهیم و بچه را هل میدهیم به سمت آن پیش بینی. حال برویم سراغ تفاهم بین المللی. در یک تفاهم بینالمللی وقتی هر دو طرف معتقدند که طرف مقابل خلف وعده میکند، بگونهای رفتار میکنند که بیاعتمادی افزایش پیدا میکند. نهایتا هم هر دو طرف خلف وعده خواهند کرد. چون بهم بی اعتماد شدهاند و خلف وعده اتفاق میافتد. یا وقتی چند روز بعد از برجام یک مقام بالای نظامی ما میگوید کدام سرمایهگذار عاقلی در ایران سرمایه گذاری میکند؛ نتیجه ان چیست؟ وقتی خارجی آن را میشنود اینها خودشان ميگویند که هیچ عاقلی در ایران سرمایهگذاری نمیکند. پس ما چرا این کار را انجام دهیم؟ مثل سهامدار اصلی آن کارخانه که دیگران گفتند، سهامدار اصلی سهامش را میفروشد، پس چرا من بروم سهام آن کارخانه را بخرم. پس نتیجه آن چه میشود؟ نتیجه این میشود که کسی برای سرمایهگذاری نمیاید و آن حضرت آقا میگوید دیدید که من درست میگفتم. دیدید که شما نمیفهمیدید؟ دیدید که سرکار بودید. پیشگوییهای خودکامبخش راز اصلی این روابط هستند. من یک دیپلماتم و هیچ حوزهای به اندازهی سیاست خارجی، مناقشه برانگیز نیست! میدانم که وقتی توی جو کنونی حرف میزنم، در خوشبینانه ترین حالت ممکن، ۵۰٪ افراد پیش ذهن مخالف حرف من را دارند و حتی به حرفهایم گوش نمیکنند. به خصوص در کشور ما که همه دکتری روابط بینالملل دارند. لذا بر اساس اشتباه دوم کسی به حرفهای کسی گوش نمیدهد اما آنچه به شما عرض کردم یک ایدهی سیاسی نیست. اینکه هیچ رابطهای، چه دو نفر و چه چند کشور، طعم آرامش را نخواهند چشید مگر با دوری از این چهار اشتباه همراه با خودباوری، با فکر و خودانتقادی. شما ممکن است دانشجو باشید، کارمند یا کاسب، یا مدیر، یا همسر، یا پدر، یا مادر، یا فرزند، یا همسایه باشد. بالاخره همه ما کنشگر اجتماعی هستیم اگر میخواهیم رابطه موفقی داشته باشیم شاید مجبور باشیم داستان پسرکی که دلش پرتقال خواهرش را میخواست و داستان ان سهامداری که نگران سهامش بود را مثل من با مگنت به در یخچالتان بچسبانید. خیلی ممنونم.
خیلی خوب بود.بهتذ میشد اگر همراه با عمل بود